احساس بی پناهی دارم بدون سیاوش...فکر میکردم همیشه هست... حواسش به منه... مواظبمه.... الان یهو به خودم میام میبینم چشام خیره شده به یه نقطه ...نه آرزویی هست نه فکری...فقط یه ترس تو وجودمه که سیاوش برگرده ایران و بخواد پیگیر کارای طلاق بشه و من توان این و واقعاً ندارم
بابا امروز اومده بود داشتم میگفتم فردا موبایل شرکت و با پرواز میفرستم...داشت میگفت این کار و بکن ووو اون کار و بکن...بعد براش توضیح دادم که روال کار اینحوری نیست...باز حرف خودش وزد... بهش گفتم تو در جریان نیستی ...
میخواستم بهش بگم تو این 6 سال مگه گفتی چیزی کم و کسر داری که حالا پیگیر یه قرون دوزار منی.... شاید همون دو سال پیش که اومده بودم و از زنت خواهش کرده بودم به خواهر کوچیکه کمک کنید و اونم خیلی راحت گفت نمیتونم....اگه اون کارو انجام داده بود...الان منم توی این منجلاب نبودم... شاید اگه اون موقع کمک میکردند من الان تو بغل سیاوش ام میخوابیدم شبا و اینجوری سیاوش ام زجر نمیدادم....
ولی هیچی نگفتم...دیگه از هیچکی نه انتظاری دارم نه توقعی...نه حرفی واسه گفتن... مهمترین موضوع اینه که تمام باور و زندگی من رفت... سیاوش رفت و همه چی تموم شد.... دیگه حتی حرف هم نباید زد..با هیچکی...فقط باید زبان بخونم و اکستنشن ام قوی کنم.