loading...

برای سیاوش ام

بازدید : 292
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 10:42

احساس بی پناهی دارم بدون سیاوش...فکر می‌کردم همیشه هست... حواسش به منه... مواظبمه.... الان یهو به خودم میام میبینم چشام خیره شده به یه نقطه ...نه آرزویی هست نه فکری...فقط یه ترس تو وجودمه که سیاوش برگرده ایران و بخواد پیگیر کارای طلاق بشه و من توان این و واقعاً ندارم

بابا امروز اومده بود داشتم میگفتم فردا موبایل شرکت و با پرواز می‌فرستم...داشت میگفت این کار و بکن ووو اون کار و بکن...بعد براش توضیح دادم که روال کار اینحوری نیست...باز حرف خودش وزد... بهش گفتم تو در جریان نیستی ...

می‌خواستم بهش بگم تو این 6 سال مگه گفتی چیزی کم و کسر داری که حالا پیگیر یه قرون دوزار منی.... شاید همون دو سال پیش که اومده بودم و از زنت خواهش کرده بودم به خواهر کوچیکه کمک کنید و اونم خیلی راحت گفت نمیتونم....اگه اون کارو انجام داده بود...الان منم توی این منجلاب نبودم... شاید اگه اون موقع کمک می‌کردند من الان تو بغل سیاوش ام می‌خوابیدم شبا و اینجوری سیاوش ام زجر نمی‌دادم....

ولی هیچی نگفتم...دیگه از هیچکی نه انتظاری دارم نه توقعی...نه حرفی واسه گفتن... مهمترین موضوع اینه که تمام باور و زندگی من رفت... سیاوش رفت و همه چی تموم شد.... دیگه حتی حرف هم نباید زد..با هیچکی...فقط باید زبان بخونم و اکستنشن ام قوی کنم.

30 مورد برجسته از زندگی و شخصیت آلبرت انیشتن
بازدید : 303
دوشنبه 11 آبان 1399 زمان : 3:39

فکر میکنم سیاوش برگشته به زندگیش

احتمالا منم فراموش کرده

داره زندگیش و می‌کنه... خوشحال ام براش و واسش آرزو میکنم شاد و سلامت باشه...و با نبود من آرامش بهش برگرده...

منم قرص خواب میخورم ...دیرتر از همه می‌خوابم... زودتر از همه بیدار میشم...و اینکه پریدن‌هام از خواب هم کم نشده...

شبا فقط از اینکه دیر خوابم ببره میترسم ...که دیگه سعی میکنم زودتر قرص بخورم...

زبان هم میخونم...

فردا هم قراره اگه پرواز باشه موبایل شرکت و بفرستم... و امیدوارم دیگه دست از سرم بردارن و راحت شم...

خوبیش اینه که بیشتر میتونم روی زبان و اکستنشن ام تمرکز کنم...

راستش فکر میکنم زیادی خوش خیال بودم....من میدونستم آدما موندنی نیستن...ولی هم خودم و کارهای اشتباهم و هم شرایط بد مالی و خیلی چیزای دیگه باعث شد سیاوش بره...

هزار بار هم ازش قول گرفته بودم...از ترس‌هام خبر داشت...ولی خوب رفت... نموند..به خودم هم دیگه اجازه نمیدم اصرار کنم چون بدون من راحت تره...طبق اعتقاد و باوری که داشت می‌تونم بفهممش...ولی میدونست با نبودنش نابود میشم...خوب انتخابش بوده...کاریش هم نمیشه کرد...

اصلا من کجا و اون زندگی که من تصور میکردم کجا...من که همش جز بدبختی نبوده زندگیم از اولش... الان انتظار داشتم چی و بفهمه از درد من؟ که بخواد ببخشم؟ حوصله عر زدن راجع به مشکلاتم و ندارم...

توی این ۶ سالی که پیش خانواده ام نبودم فقط همین یه دونه که مادرم زنگ نمی‌زد ماهی یک بار هم حالم و بپرسه بسه واسم...دیگه من احمق ام اگه فرض کنم سیاوش دردهای من و مشکلات و عقده‌های من و میتونه متوجه بشه...

امیدوارم هر جا هست آرامش داشته باشه

الان که کارم و تحویل دادم دیگه احتمالا یه مدت میرم خونه بابایی اینا...اینجا راحت نیستم زیاد...حالا نه اینکه اونجا هم راحت باشم...ولی شاید اونجا کمک کنه حالم بهتر بشه...

خدایا مواظب سیاوش و مامان بابا باش ... خدایا بهشون شادی و سلامتی و آرامش هدیه بده...

خدایا بهم کمک کن بتونم تلاش کنم و تلاش کنم و تلاش کنم و مستمر باشم توی کارام...

خدایا مواظب خانواده منم باش لطفا

ممنون خدایا

هنوز نتونستم بگم: می‌ارزید.
بازدید : 297
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 14:37

هیچ چیز کاملاً خوب نمیشه هرگز

و هیچ بدی همیشه از بین نمیره... همه چیز به صورت موازی در جریانه...

مشکل پریدن‌های زیاد از خواب و سر درد اضافه شده...راه حل من قرص شده....سعی میکنم دیگه راجع به سیاوش با بچه‌ها حرف نزنم...چون کلمه‌‌‌ای حتی غرق در اشکم میکنه...

به جاش به شدت شروع کردم زبان خوندن... یادگیری زبان سوم سخت تره...ولی ازش لذت می‌برم...

اینجا با بچه‌ها حرفم میشه... دیشب بهم گفتن باید دکتر رفتن‌هام و شروع کنم...چون بی خوابی‌هام اذیتم میکنه... گفتم قرص میخورم... گفت اگه نری به بابایی میگم...گفت چند سال دیگه روانی میشی...گفتم من اگه همین الان بمیرم برام مهم نیست

اولین بار بود به عنوان خواهر بزرگتر همچنین چیزی گفتم

گفت باورم نمیشه همچنین حرفی و زدی...همه چی ساکت شد...رفتم تو اتاق...

راستش فکر میکنم برم خونه بابایی اینا یه مدت... قشنگ مثل آدمایی هم که هیچ جا خونشون نیست... می‌دونم اونجا هم هزار تا داستان دارم...ولی خوب... اینجا هم راحت نیستم... اذیتشون میکنم...اونا ۶ساله به دوتایی زندگی کردن عادت کردن...

به جاش زبان میخونم زبان میخونم زبان...

خدایا مواظب سیاوش و خانواده اش باش

بهش آرامش بده

من تا آخرین لحظه فکر می‌کردم برمیگرده...ولی دیگه نیست.. دیگه نمی‌خواد برگرده...خودش میدونست چقدر محتاج بغلش ام...وای خوب...

باید برم زبان بخونم...

خدایا کمکم کن توی برنامه‌هام مستمر باشم...

سی ‌و هفتمین روز پاییز
بازدید : 350
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 5:37

خدایا کمکم کن از پس سختی‌ها و دلتنگی‌ها بر بیام.... خدایا بهم قدرت بده...

خدایا من خسته ام از پریدن‌ها از خواب.. میشه امشب بتونم بخوابم؟

خدایا میدونی چقدر دلتنگ سیاوش ام

معجزه کن

خدایا مواظب سیاوش ام باش

خدایا بهش آرامش هدیه کن

خدایا مواظب مامان بابا باش لطفاً

زندگی در عصر کرونا_16
بازدید : 305
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 1:39

قرار نبود اینجوری بشه

قرار بود همیشه مواظب ام باشه

هزار بار ازش قول گرفتم که ولم نکنه...حتی با وجود اینکه میگف فقط تحت یه شرطی میذارم میرم... ولی من فکر می‌کردم حتی اگه آدم هم بکشم... سیاوش ولم نمیکنه..

امیدوارم هیچ وقت اینا رو نخونه...چون نمی‌خوام ناراحتش کنم...اینا رو واسه خودم می‌نویسم که آروم بشم...که غم ام کمتر بشه...

فکر میکردم همیشه میمونه...

از گریه

افسردگی

نالیدن

متنفرم

بیشعوری نه درد دارد و نه درمان
بازدید : 323
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 23:36

از سیاوش ناراحتم...گریه کردم...قرص خوردم...و مثل یه جسم یه گوشه افتادم و دارم می‌نویسم....

این همه استرس و حالت تهوع و ترس و گمرک و کوفت و زهرمار...که بسته برسه به دستش...بعد گفت باز نمی‌کنم....8 صفحه تمام حروف...تمام کلماتش و با اشک و خون دل نوشتم که بگه باز نمی‌کنم....نمی‌دونم بسته رو باز میکنه یا نه...اون سیاوشی که من می‌شناختم به خاطر خیلی چیزا حداقل آخرین حرفامو میخوند...

ازش ناراحتم چون خیلی چیزایی که گفت و خودش نشنید...گفت من راجع بهت تحقیق نکردم و به حرفای خودت ایمان داشتم...منم همینجوری بودم...مگه من رفتم تحقیق کردم؟

ازش ناراحتم چون گفت میرفته پیش نیما گریه میکرده واسه اینکه من مشکل مالی داشتم...پس میدونست من مشکل مالی دارم... می‌دید توی نیاز مالی داشتم غرق می‌شدم... می‌دیدی سیاوش...ولی کمکم نکردی...نمیتونستی...نداشتی...قبول...تا اینجاش هم حرفی نیست...توی این نداشتن‌های من...ماشین تو عوض کردی... موبایل جدید گرفتی...لپ تاپ جدید گرفتی...بازم قبول...گیریم تو اون مملکت بهت مجانی داده باشن اصلا...بازم قبول...تو هم وضع مالیت خوب نبود...قبول...چرا می‌گفتی این لپ تاپ واسه توعه وقتی بیای اینجا؟چرا می‌گفتی بیای اینجا از فرودگاه که بیای بیرون موبایل میگیرم واست؟چرا گوشی تو فرستادی ایران؟ فرستادی؟مالت بود؟اختیارش و داشتی قبول...چرا به من می‌گفتی؟ ازم نخواه وقتی خودت هی بهم میگفتی گوشیت داغون شده...وقتی همه هی بهم میگفتن چرا سیاوش واست گوشی نمیگیره...باورم بشه تو باورت این بود که من زنت ام...من تو اوج نیاز و خواستن‌هام...وقتی تو اولین نفری بودی که نیازم و دیدی خودت و زدی به ندیدن ...وقتی بدبختی‌هام یکی یکی رو شدن...فکر اشتباه اومد تو ذهنم...میدونم هیچ کدوم از اینا توجیح کارهای اشتباهم نیستن...

ولی هیچ کسی جای من نبود...هیچکی جای من نبود ببینه خواهرش داره نابود میشه و نمیتونه کمکش کنه...هیچکی جای من نبود که از درد دندون درد اینقدر هی مسکن بخوره تا معده اش ام به درد بیاد و پول نداشته باشه دکتر بره...هیچکی جای من نبود توی تمام سختی‌های مالی که داشتم تحمل میکردم...فکر لیزر باشه...چون سیاوش دوست نداشت...منم کم آوردم....یه جا نابود شدم... شکستم...کارهای اشتباهم و توجیه نمی‌کنم...همه از ضعف و خودخواهی بود...می‌دونم اشتباه کردم...زندگیم و نابود کردم...ولی کسی به من کمک نکرد...کسی بهم کمک نکرد...منم مسیر اشتباه رفتم و مثل سگ پشیمونم...ولی حالا بهم نگید که من گه زدم به زندگی تون...من اگه زندگیت بودم نجاتم می‌دادی.....من اگه زنت بودم موکولم نمی‌کردی به هر وقت که اومدم پیشت...

خطا کردم...گناه کردم...قبول...هرثانیه هر ثانیه...جز مرگ نمی‌خوام از خدا...ثانیه‌‌‌ای نیست که التماس نکنم خدا رو که راحتم نکنه...که هر ثانیه این زندگی جز زجر نیست برام....

ولی نگو...من زندگی تو نابود کردم...تو هم سهیمی‌توی گناه‌های من...چهار سال فقط واسه تو نبود...منم توی این چهار سال جون کندم....من خیلی از کارها رو نکردم به خاطر تو.... کوچکترین ش همون دو سال پیش که گفتم می‌خوام از ایران برم و نذاشتی...منم گفتم چشم....

امید بخش قلبم نام توست
بازدید : 312
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 22:37

از وقتی با سیاوش حرف زدم دیگه مدیتیشن نکردم

فقط واسه سیاوش و خانواده اش دعا کردم

از شبا بیزارم...با اینکه خودم و مشغول می‌کنم و گاهی از شدت بی خوابی سرم گیج میره...ولی اصلا نمی‌تونم درست بخوابم...تازگی‌ها بیشتر از خواب می‌پرم...

من فکر می‌کردم سیاوش همیشه هست...مثل بابایی..فکر می‌کردم بزرگترین... قویترین... بخشنده ترین موجود روی زمینه... حواسم نبود اونم آدمه...نیاز به مراقبت داره....

امروز زیاد divano گوش دادم... خشم ام زیاد شد.. واسه همین حس کردم مدیتیشن ام و باید دوباره شروع کنم...

شروع؟ واسم کلمه یا غریبه...فعلا مثل یه تیکه گوشت دارم میگذرونم...بدنم خواب و خوراک ام...هیچ سنخیتی با روح ام نداره...می‌دونم باید شروع کنم...ولی فکر نکنم به این زودی بتونم...

خدایا مواظب سیاوش ام باش بهش آرامش و سلامتی و شادی بده

خدایا مواظب مامان و بابا هم باش لطفاً

آی لاو یو مای لایف!
بازدید : 285
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 22:37

باختم

همه زندگیم و باختم

حاضر بودم هر کاری بکنم تا برگرده..ولی دیگه به خودم اجازه نمیدم همچین چیزی و بخوام....از دوریش می‌میرم ولی دیگه نمی‌خوام اذیت بشه...دیگه فقط دعام آرامش واسه سیاوش ه همین...

خدا میدونه چقدر نیازمند حضورشم...ولی دیگه جز خوشی اون جور‌ی که خودش میخواد نمی‌خوام...

من عاشقی بلد نبودم...نفهمیدم...من خودخواه بودم... ولی دیگه نمی‌خوام خودخواه باشم...

الان میفهمم...ولی دیره...

چقدر داغ رو دلمه...چقدر داغ گذاشتم رو دلش...

نفهمیدم باید ازش مراقبت می‌کردم... نفهمیدم...زخمیش کردم....خدایا... اشکام و ببین...خدایا... مواظب سیاوش ام باش

آی لاو یو مای لایف!
بازدید : 307
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 20:38

بازدید : 303
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 20:38

به سیاوش تکس دادم که بسته فرستادم...ناراحت شد... عصبانی شد...گفت هر چی فرستاده باشی باز نمیکنم حتی...

چند روز بعدش هم تکس دادم که آیا رسید...گفت آره ولی باز نمی‌کنم...

حرفای دیگه‌‌‌ای هم زدیم...بهم گفت خودخواه ام خیلی... بهش حق دادم...هر جوری تونستم ازش معذرت خواهی کردم...و گفتم که هرگز خودم و نمی‌بخشم... گفت نمیتونم فراموش کنم...گفت بودنت اذیتم میکنه...گفتم اون جوری که میخوای میرم تا شاید اینجوری بهت آرامش بدم....

حوصله ندارم بنویسم چقدر گریه کردم...حوصله ندارم بنویسم شبا نفس‌هام نمیاد بالا...این چند روز هم فقط تو شک بودم و قرص خوردم...

هیچی ندارم بگم...جز اینکه بشینم به امید روزی که من و ببخشه...جز اینکه دعا کنم هر روز و هر شب برای آرامش و شادی و سلامتیش...

جز اینکه دعا کنم برای سلامتی مامان بابا...

اصلا انگار توی خلأ دارم نفس میکشم....به حد جنون دلتنگشم...به حد جنون....

ولی دیگه فقط دعا میکنم برای آرامشش...همین

خدایا تپش قلبش ام خوب کن لطفا...

نفس تنگی جزی از زندگیم...بی سیاوش...

خدایا خیلی مواظبش باشی لطفاً

حرف نمی زنم از خستگی من!

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی