امروز فرداد یه جمله گفت که فقط ساکت شدم...من یه زمانی به دلیل یه باورهایی حاضر بودم برای خانواده ام خیلی کارها انجام بدم و دادم....خیلی کارها برای حس ترحمیکه ازشون میگرفتم... کارهایی که بد بودن خیلی...فقط واسه اینکه احساس میکردم هیچکی و به جز من ندارن...خودم و ندیدم...اصلا فکر نمیکردم که منم حقی داشته باشم...حق آدم بودن...حق خوشبخت بودن...حق عاشقی کردن...دو سال پیش که برگشته بودم خونه...دیده بودم اوضاع خواهر برادرم خوب نیست...فرانک افسرده شده بود...فرداد هم حرفی که بهم زده بود این بود که هیچکی به ما اهمیت نمیده...با مامانم هم که صحبت کردم خیلی راحت بهم گفت من ندارم که کمکشون کنم... پیش خودم گفتم عیب نداره من تلاش میکنم... میجنگم...به خاطر اونا...برگشتم به اون جزیره لعنتی و فقط میخواستم کاری کنم که از اون وضع در بیان...که اون حسهایی که من تجربه کردم و اینا تجربه نکنند...به سیاوش نگفتم به هزار دلیل که اشتباه بود ... راه اشتباه رفتم چون خیلی جاهای شخصیتی خودم هم نقص داشت...منم پر از نقص و کمبود و نیاز بودم...
فکر میکردم دارم واسه خانواده ام میکنم...منی که تجربهی روی دست بلند کردن جنازه خواهرم و داشتم... خوشحالی شون لبخندشون آسایش شون...واسم نعمتی بود که از کسی انتظار نداشتم بفهمه...که ای کاش فقط به مرد خودم میگفتم این حسها م و.....
وقتی برگشتم اینجا میدونستم به خاطر کارهایی که انجام دادم حرفایی میشنوم که واسم سنگینه...ولی گفتم میخوام سالم زندگی کنم دیگه...میخوام دورم انسانهای درست باشن...
ولی امروز با این حرف فرداد فهمیدم اشتباه کردم... خیلی. هم اشتباه کردم...من نزدیک دو سال از بهترین سالهای زندگیم و گذاشتم کنار اونم سنی که همه هم سن و سالهام داشتن دانشگاه شون تموم میکردن... دانشگاه ام نتونستم تمام کنم...فقط به خاطر مسائلی که بود..مادرم بیتوجه بود و من باید توی اون اوضاع حواسم میبود...پشیمون نیستم....ولی اگه زمان برمیگشت...دیگه اون کارها رو انجام نمیدادم... وظیفه اش روی دوش من بود...چون میخواستم جای خالی مادر و برای خواهر برادرم کوچیکم پر کنم...اون موقع فکر میکردم هیچ چارهای هم جز این ندارم...
راه اشتباه رفتم چون پیش خودم میگفتم مجبورم...به شوهرم بد کردم...چون میخواستم جایی و از زندگی خواهر برادرم پر کنم که وظیفه من نبود...رنجی و به سیاوش تحمیل کردم تا جای خالی پدر مادرم و توی زندگی خواهر برادرم پر کنم....
و اینقدر نادون بودم حتی فکر نمیکردم من هیچ حقی داشته باشم...و اصلا به خودم اجازه نمیدادم خواستههام و بگم....
امروز ولی فرداد با این جمله اش تیر خلاص و بهم زد...تمام...
پ ن : دیگه واسه خانواده ام کاری و از روی ترحم انجام نمیدم...تا همین جا هم بیشتر از بایدهای قوانین زمین و فرازمینی انجام دادم
پ ن ۲ : تمام این متن و با گریه نوشتم
پ ن ۳: و تنها کاری که باید برای آرامش خودم توی ذهنم بکنم بخشش دیگرانه