هر یک ساعت از خواب میپریدم... حساسیت ام هم عود کرده باز...خدایا میدونم من بنده خطاکار تو ام...میدونم این عذابها در قبال دردی که من به سیاوش دادم هیچی نیست...من اعتراضی نمیکنم و با آغوش باز پذیرای همهی این نعمتهات هستم...فقط حال سیاوش و خوب کن...فقط بهش آرامش و شادی هدیه کن...خدایا میدونی از مردن میترسم ... میدونی واسه چی به سیاوش میگفتم سیگار نکشه و دوست نداشتم هیچ رنج فیزیکی و روحی بیاد سراغش...
همیشه فکر اینکه سیاوش پیشمه باعث میشد دیگه اونقدا از مرگ نترسم ...خدایا تو میدونی اگه سیاوش موقع پیشم نباشه چقدر وحشت دارم ازش....میدونی خدایا من همه تلاشم و میکنم که به این ترسم غلبه کنم ....ولی خواهش میکنم سیاوش ام و بهم برگردون...خدایا صدام و میشنوی؟
خدایا دلتنگشم...خدایا کمکمون کن... خدایا به همین اشکها التماس میکنم نجاتمون بده