میخواستم بیام اینجا بنویسم ....از موجودیتم....از خطاها اشتباهات خوبیها و بودنهام هر چند اشتباه....هر چند اشتباه....هر چند اشتباه....که فقط اشارتی از سمت سیاوش کافی بود....برای شکل دادن به اون همه حجم از سرگردانی....که چقدر قدرتمند بود توی زندگیم....که چقدر قدرتمند هست توی زندگیم.... نیرویی اینقدر عظیم که به ثانیهای میتونه من و بی خدا یا خداپرست بکنه....
میخواستم اینا رو بنویسیم....
ولی....
اینقدر دلتنگشم...که نگه داشتن بغض ام سخت ترین کار دنیاست.... دلتنگشم... دلتنگشم... دلتنگشم...
باید یه چمدون دیگه آماده کنم....خیلی چیزا بذارم توش...من بدون سیاوش عمر طولانی نخواهم داشت....باید برم...تا دوریم براشون راحت تر باشه...
ایندفعه راه سفرم طولانی تره...آذوقهی بیشتری نیاز دارم...جایی که دست هیچکس بهم نرسه....فقط باید فکر چمدونم باشم....
خدایا...میشه خواهش کنم خشم و از سیاوش دور کنی؟
خدایا مواظب سیاوش باش لطفاً.... بهش شادی و آرامش و سلامتی هدیه بده....خدایا مواظب مامان بابا هم باش