فکر میکنم سیاوش برگشته به زندگیش
احتمالا منم فراموش کرده
داره زندگیش و میکنه... خوشحال ام براش و واسش آرزو میکنم شاد و سلامت باشه...و با نبود من آرامش بهش برگرده...
منم قرص خواب میخورم ...دیرتر از همه میخوابم... زودتر از همه بیدار میشم...و اینکه پریدنهام از خواب هم کم نشده...
شبا فقط از اینکه دیر خوابم ببره میترسم ...که دیگه سعی میکنم زودتر قرص بخورم...
زبان هم میخونم...
فردا هم قراره اگه پرواز باشه موبایل شرکت و بفرستم... و امیدوارم دیگه دست از سرم بردارن و راحت شم...
خوبیش اینه که بیشتر میتونم روی زبان و اکستنشن ام تمرکز کنم...
راستش فکر میکنم زیادی خوش خیال بودم....من میدونستم آدما موندنی نیستن...ولی هم خودم و کارهای اشتباهم و هم شرایط بد مالی و خیلی چیزای دیگه باعث شد سیاوش بره...
هزار بار هم ازش قول گرفته بودم...از ترسهام خبر داشت...ولی خوب رفت... نموند..به خودم هم دیگه اجازه نمیدم اصرار کنم چون بدون من راحت تره...طبق اعتقاد و باوری که داشت میتونم بفهممش...ولی میدونست با نبودنش نابود میشم...خوب انتخابش بوده...کاریش هم نمیشه کرد...
اصلا من کجا و اون زندگی که من تصور میکردم کجا...من که همش جز بدبختی نبوده زندگیم از اولش... الان انتظار داشتم چی و بفهمه از درد من؟ که بخواد ببخشم؟ حوصله عر زدن راجع به مشکلاتم و ندارم...
توی این ۶ سالی که پیش خانواده ام نبودم فقط همین یه دونه که مادرم زنگ نمیزد ماهی یک بار هم حالم و بپرسه بسه واسم...دیگه من احمق ام اگه فرض کنم سیاوش دردهای من و مشکلات و عقدههای من و میتونه متوجه بشه...
امیدوارم هر جا هست آرامش داشته باشه
الان که کارم و تحویل دادم دیگه احتمالا یه مدت میرم خونه بابایی اینا...اینجا راحت نیستم زیاد...حالا نه اینکه اونجا هم راحت باشم...ولی شاید اونجا کمک کنه حالم بهتر بشه...
خدایا مواظب سیاوش و مامان بابا باش ... خدایا بهشون شادی و سلامتی و آرامش هدیه بده...
خدایا بهم کمک کن بتونم تلاش کنم و تلاش کنم و تلاش کنم و مستمر باشم توی کارام...
خدایا مواظب خانواده منم باش لطفا
ممنون خدایا