دیروز زنگ زدم به مرکزی که قرار بود بستهی سیاوش و برسونن دستش بهشون گفتم من هر چی بارنامه ام میزنم میگه اشتباهه گفت آخه پروازهای دوبی کنسل شد و فردا قرار شده بره...امروز هم هر چی زدم بازم اشتباه میزد...خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم میرسه به دستش...استرس ام خیلی بیشتر شده...حالت تهوع ام بیشتر...
برنامههام خوب میره جلو...ورزش ام ادامه میدم...مدیتیشن میکنم ...خیلی سعی میکنم ذهنم و مثبت نگه دارم...من دختر سرسختی هستم...تلاش میکنم ...تا بهترین خودم و بسازم برای خودم...برای سیاوش
این روزا خیلی بیشتر دعا میکنم خیلی...امیدوارم خدا کمکمون کنه...من میدونم اینکه سیاوش بخواد من و ببخشه حتی کافی نیست... میدونم عمل بخشیدن من کار سختیه برای سیاوش...میدونم خیلی سخته...خدا میدونه که میفهمم چقدر این کار برای سیاوش سخته...ولی من به خدا خیلی التماس میکنم که پشیمونی و زجر کشیدن منم ببینه...که تغییرات منم ببینه...که توانایی بخشش و به سیاوش بده...چون میدونم بهترینها رو میتونم بسازم...چون به خودم باور دارم..
خدایا دلم برای سیاوش خیلی خیلی تنگ شده...خدایا مواظبش باش...بهش آرامش و شادی و سلامتی هدیه کن..
خدایا دلم واسه مامان هم تنگ شده...حس میکنم اون محبتی و که از مامان خودم نگرفتم میتونم از مامان بگیرم و خودت میدونی چقدر دلم میخواد تو بغلش آروم ام کنه...
خدایا مواظب مامان بابا و سامان و سیامک هم باش..