loading...

برای سیاوش ام

بازدید : 312
شنبه 25 مهر 1399 زمان : 5:38

اینقدر تکس‌های اون شب واسم سخته که دلم نمیخواد بیام سمت گوشیم...اینقدر سخته... که تو ذهنم با سیاوش میرم بیروم... با هم دکور خونمون و می‌چینیم...میریم زیر بارون قدم می‌زنیم...من دستور غذای جدید پیدا میکنم و واسش درست می‌کنم تا ذوق ذوقی بشه...مثل یه خانم وقتی از سر کار میام... خونمون و مرتب میکنم...تا سیاوش که برمیگرده همه چی آماده باشه...

نوشتن میتونست آرومم کنه...ولی اون یه جمله‌ی‌‌‌ای گفت و نمی‌تونم باور کنم...خودم می‌برم توی خیال‌های خودم...حتی الان که بهش اشاره می‌کنم نفسم تنگ میشه...

حالت تهوع‌هام بیشتر شده..

کاش حداقل بهش نمی‌گفتم چیزی فرستادم...ولی خوب می‌ترسیدم حواسش نباشه...من میدونستم مامورهای گمرک بسته‌ها رو دست میزنن و آلوده میشه وسایل... الان حتی نمی‌دونم رسیده دستش یا نه...نمی‌دونم نامه ام و می‌خونه یا نه...

دلتنگشم خیلی خیلی زیاد...

خدایا من نمی‌خوام دختر ضعیفی باشم...ولی خودت هم می‌دونی... اگه اون جمله‌‌‌ای که سیاوش گفت بیفته دیگه نمیتونم بلند شم...

خودت خوب می‌دونی....از دلتنگی‌ها و 6 ماه ندیدن و دوری و تمام دلتنگی‌ها و ذره ذره شدن‌هام خودت خبر داری...

کمکم کن خدایا....صدام و بشنو... التماست میکنم....

کمک کن سیاوش بتونه من و ببخشه...

خدایا مواظب سیاوش ام باش... بهش آرامش و سلامتی بده

خدایا مواظب مامان بابا هم باش

Wait or sth else
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی